اگر تنها تصویرتان از زورخانه چیزی است که در فیلم ها و سریالها دیدهاید، خواندن پرونده امروز خالی از لطف نخواهد بود.
نویسنده : الهه توانا
از در چوبیِ نیمه باز داخل میشوی، کفشهایت را درمیآوری، سالن کوچکِ تاریک را که رد کنی به دری کوتاهتر از قامت متوسط یک انسان می رسی که بالایش نوشته شده: «سر تعظیم فرود آور به هنگام ورود/ چون که جای ادب و رسم جوانمردان است» و با سرِ فروافتاده میروی داخل.
اینجا موزه زورخانه «پهلوانرستم» در بولوار شاهنامه مشهد است. دور تا دور دیوارها پوشیده شده از قاب عکس پهلوانهای باستانیکار و کشتیگیرهای ادوار مختلف، یادگارهای پهلوانی از ابزار و ادوات ورزش گرفته تا جبه و کفش و کلاه. وسط سالن، گود هشت ضلعی سبزرنگی است که پهلوانها سه روز در هفته آنجا چرخ میزنند و میل و کباده میکشند. گوشه سمت چپ، چند عدد صندلی چیده شده برای تماشاچیهای زورخانه و خستگی درکردنِ بازدیدکنندگان موزه. البته اگر اصلا خستگی به اینجا راه داشته باشد؛ نه چشم از تماشا سیر میشود نه وقتی پهلوان رستم دل به حرف بدهد، گوش مجال کسالت پیدا میکند. م
اینجا دو ساعتی را به دیدن و شنیدن گذراندم. اگر سنوسالی از شما گذشته و دلتان میخواهد خاطره زورخانههای قدیم برایتان تازه شود.
70 سال است پابند زورخانه ام
روی صندلی دمِ در، پهلوان با ژست قهوهخانهای نشسته، یک پا آویزان و پای دیگر جمع شده زیر بدن. با لهجه غلیظ مشهدی مشغول حرف زدن با سه، چهار مرد مسنی است که سمت چپش نشسته و چشم به دهانش دوختهاند. گپشان که تمام میشود، خودم را معرفی میکنم و از پهلوان میخواهم کمی راجع به خودش حرف بزند. انگار درخواست عجیبی کرده باشم، جواب میدهد: «خودُم که خودُمُم.» توقع چنین جوابی نداشتم اما دعوت به تواضع رویِ درِ ورودی به من یادآوری میکند که پهلوان اهل گفتن از خودش نیست وباید طوری سوال کنم که او فکر نکند در حال خودستایی است. بالاخره جواب میدهد: «من علیاکبر قاسمی هستم، معروف به پهلوان رستم، متولد شهریور 1321 در مشهد مقدس، فرزند باباقدرت.» بعد هر چند جمله میگوید «دیگه چی؟» دیگر اینکه چطور از زورخانه سردرآوردید؟ «زورخانه آمدن را مدیون پدرم هستم که پهلوان بود. پدربزرگم هم پهلوان و پدرش عیار بود. من هم از 12، 13سالگی وارد گود شدم تا الان که 80 سالهام و هنوز پابند زورخانه. البته اصلش را بخواهی، در جوانی سلاخ کشتارگاه بودم. بازنشسته که شدم، زمین اینجا را خریدم. چند سال بعد ساختمش و با یادگارهایی که از کودکی از پهلوانها جمع کرده بودم، پر کردم. 16 سال پیش اینجا شد زورخانه و موزه؛ ورزشکارها میآیند برای ورزش و مردم میآیند برای گردش. دیگه چی؟» پهلوان، سه روز در هفته درِ زورخانه را باز میکند، توی گود به جوانها آموزش میدهد و توی اتاقهای مختلفِ موزه به سوالهای بازدیدکنندهها جواب میدهد. بقیه روزهای هفته هم بیلش را میبندد ترک موتورسیکلت و تا چناران میراند که به باغش رسیدگی کند. خستگی هم نمیشناسد، آن هم در 80 سالگی!
مرشد شدن درجه و مرتبه دارد
جای پایِ آویزان و گیرافتاده زیر بدنش را با هم عوض میکند. در این مدت، 20 بار توی صندلیام وول خوردهام چون کمرم گرفته و پاهایم خواب رفته! شاید باید ورزش را شروع کنم. پهلوان رستم توضیح میدهد زورخانه را نباید صرفا به جایی برای ورزش کردن تقلیل داد: «ما یک قهرمان داریم، یک پهلوان. قهرمان، ورزشکاری است که وزنهای بالای سرش میبرد و فردا شخص دیگری وزنه سنگینتری میزند و قهرمانتر میشود. کاری نداریم که بعضیهایشان برای همین کار هم دست به دامن قرص و آمپول میشوند. بازوهایشان را بزرگ میکنند ولی پفکی! توپِ توخالی. پهلوان اما با رفتارش پهلوان میشود و همیشه روی یک لنگر محکم ثابت میایستد. منش پهلوانی چیزی نیست که کسی رکوردش را بزند. وقتی وارد زورخانه شدی، لُنگ که به کمرت بستی، مُحرِم میشوی، مثل حاجی در خانه خدا. دروغ نمیگویی، کلاهبرداری نمیکنی، دستت توی جیب خودت است و زیر دستوبال ضعیف را میگیری. زورخانه، درس اخوت و جوانمردی و رشادت و شجاعت به آدم میدهد.» نگاهم میرود روی تماشاچیها که با همان سکوت و توجه اولیه دل به حرفهای پهلوان دادهاند.
حواسم پیش توضیحات پهلوانرستم است که میگوید: «اینها همه درسهای «کهنهسوار» است یا همان مرشد کل. مرشد شدن، مرحله و درجه دارد. با ضرب گرمکنی شروع میکنی یعنی ضرب را برای استاد، آتش میدهی و کوک و آماده میکنی. بعد از مدتی میشوی ضربگیر. چند وقتی که ضربگیری کردی، میشوی آقای مدیر. بعد مرشد و آخر هم کهنهسوار.» این مراحلی که من در دو خط نوشتم و شما در چند ثانیه خواندید، کار 60، 70سال است. کهنهسوار که جایگاه داور زورخانه را دارد، باید چندین دوره مقام جهانی بهدست آورده باشد. پردهخوانی و نقالی بداند، مداحی کند و روضهخوانی بلد باشد. پهلوان به پرده نقاشی شده روی دیوار اشاره میکند و میگوید: «توی آن پرده، بیشتر از 600 چهره است و 72 مجلس. مرشد، باید بتواند قصههای آن پرده را با آبوتاب تعریف کند.»
یک عمر راه است از درِ زورخانه تا زیر سَردَم
چند نفری به جمعمان اضافه میشوند، از جمله مرد میانسالی که سخت و دردمند راه میرود. پهلوان حالش را میپرسد و مرد از درد کمر و پا گلایه میکند. پهلوانرستم، به طرف مشتومالخانه هدایتش میکند و تا او آماده رگگیری شود، از سلسله مراتب ورزش باستانی برایم میگوید: «ورزشکار درجه به درجه کسوت میگیرد. در شروع کارش، مرشد سرِ چرخ زدنش، «ماشاءا…» میگوید. چند سالی که میگذرد، سر چرخ زدنش میگویند «بر منکر حق لعنت». چند سال بعد صلواتی میشود، یعنی سر چرخ برایش صلوات میفرستند.
در مرحله بعد، صلواتی از بالا و پایین گود میشود؛ یعنی هم موقع ورودش به گود برایش صلوات میفرستند، هم موقع بالا آمدن از گود. کهنهکار که شد، سه تا صلوات دارد؛ موقع داخل شدن به زورخانه، هنگام ورود به گود و خروج از آن. این اشارهها درجه ورزشکارها را نشان میدهد که کسب کردنشان یعنی طی کردن مسیر بین درِ زورخانه تا زیرِ سَردَم، 60 سال طول میکشد. برای هرکدام از این درجهها اسم خاصی داریم؛ «هیبتی»، «منکری»، «صلواتی»، «واردی»، «نیمچهواردی»، «واردی متوسط»، «واردی بلند»، «صاحب زنگ سر چرخ» و «صاحب زنگ از در توأم با خواندن». این آخری مال کسانی است که مثل من پیر شدهاند. مرشد برایشان میخواند که نفس کم نیاورند، یکجور دلگرمی.» پهلوان بلند میشود برود مشتومالخانه تا رگ مردی را که منتظرش است، بگیرد. از فرصت پیشآمده برای تماشا استفاده میکنم. هیچ نقطه سفیدی روی دیوارها دیده نمیشود، سرتاسر پوشیده از عتیقههایی است که اسم و کاربرد خیلیهایشان را نمیدانم. سر خشک شده چند حیوان، ظرفهای مسی کهنه، بریده زرد شده روزنامههایی که مصاحبه پهلوانهای از دنیارفته است. هنوز محو دیوارها هستم که مرد از مشتومالخانه بیرون میآید. در برابر چشمهای گردشده از تعجب من چند تایی بشینوپاشو میرود و خداحافظی میکند. پهلوانرستم میگوید مرشدهای قدیم، رگگیری هم میکردهاند.
پهلوانِ قدیم امین و دستگیر اهل محل بوده است
پهلوان های قدیم دیگر چه کارهایی میکردهاند؟ «آنوقتها اگر در محل زندگی پهلوانی برای کسی مشکلی پیش میآمد، وظیفه پهلوان بود که دستش را بگیرد. مثلا اگر زنی شوهرش را از دست میداد و بچههایش یتیم میشدند، مرشد با عیاری (کمک جمع کردن از دیگر پهلوانها) خرج زندگی او را تقبل میکرد. برای دختر دمبختش، جهیزیه فراهم میکرد و وقت دامادی پسرش که میشد، زیر پروبالش را میگرفت.» پهلوان میگوید از فرهنگ زورخانههای قدیم، چیزی باقی نمانده؛ آنچه که هست، صرفا صورت ظاهری از آن سبک زندگی است. اینجا میشود بقایای آن فرهنگ را تماشا کرد. عیارخانه، سرتَراشخانه، غریبهخانه و مشتومالخانه، بخشهای دیگر موزه-زورخانه پهلوانرستم هستند که با یادگارهای زندگی پهلوانی پر شدهاند و در گذشته، نقش و کارکردی در زندگی اجتماعی داشتهاند: «در زمان قدیم که پهلوانها با مالْ همراه خانواده و آشنا برای زیارت به مشهد میآمدند، پهلوانهای مشهدی به استقبالشان میرفتند. درواقع از هرکدام از دروازههای شهر که وارد میشدند، پهلوانِ آن دروازه میزبانی از آنها را قبول میکرد و در زورخانه جایشان میداد. پهلوانِ مهمان را اول میبردند مشتومالخانه و نوچهها مشتومالش میدادند، بعد میبردندش سرتراشخانه و به سروصورتش صفایی میدادند. در خاطرهخانه که نمازخانه هم بود، از مهمان میخواستند خاطرهای از پهلوانیهایش تعریف کند تا بعدا در گود در معرفی او به دیگران، از آن خاطره که مثلا کشتی گرفتن با فلان پهلوانِ نامی بوده، استفاده کنند. عیارخانه هم جایی بوده که مهمانهای متأهل در آن اقامت میکردهاند و اگر پسر جوان مجردی یا پیرمرد تنهایی همراهشان بوده، در غریبهخانه مستقر میشده.» از کل آن آداب، فرهنگ گلریزان چیزی است که امروز هنوز کمابیش به گوشمان میخورد. پهلوان رستم میگوید اگر کسی در زورخانه به بلا و مصیبتی گرفتار میشده –مال باختگی، ازکارافتادگی، از دست دادن زن و زندگی- این وظیفه اهل زورخانه بوده که دور از چشم دیگران، او را دوباره سرپا کنند.
عشق به زورخانه است که من را سرپا نگه میدارد
روی دیوار قاب عکسها دنبال جوانیِ پهلوان میگردم، در جستوجوی نشانهای از روزگاری که از دست رفته اما هنوز شیرینیاش زیر زبانِ راویاش مانده است. پهلوان به مرد جوانِ خوشبر و رویی اشاره میکند که درست پشت سرم توی عکسی سیاهوسفید لبخند محوی زده است. میپرسم: «چند ساله بودید اینجا؟»، جواب میدهد: «چند ساله بهنظر می آید؟» سرِ حسابوکتاب کردن سنوسال، میفهمم که هیچوقت فرصت درس خواندن برای پهلوان فراهم نشده است. پس نقالی را چطور یاد گرفته؟ قصههای شاهنامه را چطور از حفظ میخواند؟ «ما پای نقل نقالها بزرگ شدیم. چیزهایی که حالا بلدم، قصههایی است که از بچگی به حافظه سپردهام.» پهلوان، دلبسته هفتخان رستم است و برایم توضیح میدهد که اصلِ ورزش باستانی، تقلیدی از رزم است؛ «مثلا این میل که میبینی، همان گرز گاوسری است که توی شاهنامه آمده. گرز را دور سرشان میچرخاندند و رها میکردند توی لشکر یا با همه زورشان میکوبیدند روی سپر نیروی دشمن. تخته شنایی که امروز داریم، همان شمشیرِ جنگ است. آن زنگ که توی سَردَم آویزان شده، از روی کلاهخود ساخته شده است. سنگ -نمادی از در قلعه خیبر- شبیه به سپری است که در جنگها استفاده میشده. کبادههای زنجیری هم از روی تیروکمان ساخته شدهاند، یادآور «آرش کمانگیر». آرش، تیر را گذاشت در چله کمان. ستون کرد چپ را حمایل به راست/ خروش از خم چرخ چاچی بخاست. زه را کشید و کشید و کشید و تیر را تا دورترین جای ممکن، رها کرد. مرز ایران با آن تیر تعیین شد و آرش، جان به جانآفرین تسلیم کرد.» هوا تاریک شده، صدای پارس سگی میآید که باید همین نزدیکیها باشد. از زورخانه که بیرون می آیم ، سر از زمینهای پرتافتاده و رهاشده درمیآورم. وضعیت بولوار شاهنامه، نه درخور این اسم است و نه شایسته ساکنانش. از مترو ،اتوبوس ،روشنایی کافی و ساختمانسازی اصولی و هر آنچه که در شهر حس امنیت القا میکند، خبری نیست. شنیدن قصههای پهلوانی هم چیزی به دل و جرئتم اضافه نمیکند. همانطور که گذاشتن اسم مهمترین اثر ادب فارسی روی این منطقه، باعث نشده توجه لازم به این منطقه بشود. بندوبساطم را جمع میکنم تا دیرتر از این نشده، تاکسی اینترنتی پیدا کنم. دمِ آخری از پهلوان میپرسم خسته نمیشود از اینهمه کار؟ چطور این همه سرمایه را جایی جمع کرده که هیچ آورده مالی برایش ندارد درحالیکه میتواند با آن دوران سالمندی راحت و بیزحمتی برای خودش فراهم کند. «عشق بابا، عشق اگر نباشد حتی پیاز بیخ نمیگیرد.»